ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

تمام من

وقتی تو نبودی من دست به دامن بی بی رقیه بودم  ، میدانستم هرچه باشی دختر یا پسر میپرستمت اگر بیایی، اما از زمانی که دستم به دامن بی بی رقیه بود حدس میزدم که دختر باشی....من تمام آرزویم داشتن زندگی صورتی و سرخ آبی بود....دخترکی که در غربت مادرش تنها همدمش میشود و برایش رفیق و خواهر و مادر خواهد شد...من همیشه پشت ویترین سیسمونی فروشی ها به پیراهن های گل گلی مینگریستم و عاشقشان میشدم من عاشق تل های صورتی و سرخ آبی بودم من عاشق چین دامن های ناز بودم....حاال که حاجتم روا شده و من از دامن بی بی رقیه دست پر برگشتم ،هم مادر شدم و هم دختر دار شدم هر دو حاجتم روا شده پس باید برخیزی به همدردی با رقیه خاتون برویم ....جان مادر ،برادر شیر خواره ی ...
28 آبان 1393

تکامل دختر رویاهایم

تکرار نمیشوند روزهایی که برایشان جان داده ای و به قیمت جان پیدایشان کرده ای.... به دنیا نمی آیند آدم هایی که دوستشان داری و دوستت دارند ..دوستشان داری و دوستت ندارند.. دوستشان داری و کنارشان نیستی و دوستشان داری در آغوششان هستی و در آغوشت هستند ....تکرار نمیشوند هیچ یک از لحظه هایمان ...مانند روز اول مدرسه...روز اول دانشگاه... روز قبولی در کنکور... روز عقد... روز اول زندگی... واگر بارها مادر شویم بار اول مادر شدنمان را از یاد نمیبریم به هیچ قیمتی...و من بارداری اولم...زایمان اولم...و فرزند اولم را با استخوان شکسته چهارستونم روز رگ های ظریف قلبم میفشارم و از شیارهای خونینش کلمه ستیا را می نگارم تا ابد جاودانه بماند برایم .... دخترک عزیزم د...
26 آبان 1393

دخترک سه ماهه عزای سه ساله

دخترک سه ماهه ام را میبرم به عزای بی بی سه ساله چه صفایی دارد لباس سقایی و علی اصغری به تن دردانه ام کنم.... عاشقانه دخترم را دوست دارم و آن هییتی را که دخترکم را از وساطت آن گرفتم خلاصه که عجب حال خوشی دارم امسال خدا نصیب تمام منتظران بکند آمیننننن  ممنونم سر میزنید و نظر میگذارید یا نمیگذارید حضورتان مهم است همین که از سر کنجکاوی هم کسی بیایید یعنی زندگی من برایش مهم است.... دخترکم میخندد...دست و پا میزند...جیغ میزند...من را آشکارا میشناسد و همسرم را....الان که چند روزیست آمده ام شهرمان خانه پدری خودمم تلفنی برای بابایش ناز میکند....خلاصه که باز هم حال خوشیست شکرخدا....هنوز روستای پدری را ندیده اما دومین بار حضورش در شهر مادریست.....
5 آبان 1393

هدیه های دختر نازنینم

هدیه ی ناقابل خودم به تمامه وجودم به همه ی هستیم به همه ی زندگیم و هم نفس و همه کسم از اونجاییکه عمو محمد آخرین نفر بود که هدیه به دخترم داد و طلاهای قبلی جعبه شون رو انداخته بودم همه رو جعبه عمو محمد گذاشتم هدیه ی بی نظیر و سرشار از عشق دایی جون علی و زندایی جون به تاروپودم     هدیه ی مادربزرگه ستیا جونم به نفسم   هدیه ی باباجون (بابای خودم) به ستیا جون نفسم هدیه ی بابایی (بابای مهربون همیشه عاشق ستیا جونم) دسته گل بابای عزیز طبیعی بود و خشک شد حالا حتما عکسش رو میذارم فعلا توی انباریه هدیه ی عمو محمد به ستیای بی نظیر مامان و بابا دسته گل عمو طبیعی بود و...
24 مرداد 1393

خاطره زایمانم

روز شنبه آزمایش تیروئیدمو به دکتر غددم میدم و با کلی بررسی بعد از دو سال تحت نطر بودن میگه بنظر من بچه کامله و بیشتر تو شکمت نمونه بهتره باید دنیا بیاد سلامتش تضمین تره چون ماه آخر خطرات زیاده...نگران میشم و به همسرم زنگ میزنم و میگه نگران نباش به دکتر زنانت زنگ بزن بین چی میگه ،،ف،،،زنگ میزنم موبایل خانم دکتر طبسی و با لحن آروم و مهربونش جواب میده بهم میگه ممکنه دوشنبه که وقت قرار همیشگیه عید فطر باشه و من نتونم ببینمتحالا هم که درد داری باید حتما فردا یکشنبه ببینمت پس فردا مطبم میبینمت.شب رو به صبح میرسونم اما درد دارم دردای خفیف شکمی نمیدونم برای چیه...صبح یه آژانس میگیرم و میرم تجریش بالاتر از پارک ساعی به مطب دکتر که میرسم دلهره میگیرم ...
24 مرداد 1393

تولدم با دخترم

یادمه سال پیش کفری بودم و ناراحت که یه شمع به شمع های تولدم اضافه شده  و یه سال بزرگتر شدم و هنوز مادر نشدم و تنهامممم...حالا امسال بیشر از اینکه خوشحال باشم که دخترم کنارمه و من یه سال بزرگتر شدم خجالت زده از روی خدام که چه چیزایی میگفتم و چقدر صبر نداشتم و حوصله نمیکردم...خب خوده خدا میدونست کی بهم بچه بده و با چه شرایطی بده در حالیکه من ..... فدای چشمای نازت بشم که خیلی چشم انتظارشون بودم حالا بماند با اینکه مشکل نازایی نداشتم و هر چی بود سر این تیروئید نکبت بود اما الان خوشحالم که یه شوهر عاشق دارم شوهری که برام از جون دل خرج کرد برای من برای دخترم برای همه چی بهترین و بزرگترین قربونی در وسعش رو خرید برای دخترم کادو داد و...
23 مرداد 1393

دستگاه

دخترک کوچکم از روز 8 تولدش زیر دستگته فتوتراپی بود...دستگاه را همسرم تجاره کرد تا آواره خیابان ها نشویم و در بیمارستان اسیر نباشیم و من باید چشم های دوردانه ام را می بستم و لخت درون دستگاهش میکردم تا زردی اش کم شود و بهبود پیدا کند من آنقدر هنگام دست و پا زدن هایش گریه میکردم و زار میزدم اشک میریختم که پا به پای من مادرم و مادر همسرم و خواهر همسرم اشک میریختند و زجه میزدند اما من برای دست و پا زدن کودکم گریه نمیکردم من برای دل خودم زار نمیزدم من آن لحظه ها فقط نوایی در درونم میگفت امان از دل رباب......رباب چگونه دردانه اش را به دل خاک سپرد؟؟؟امام حسین چگونه چشم های علی اصغرش را بست؟چگونه سر پا ایستاد؟ خدایا صبر زینب و رباب را به ه...
19 مرداد 1393