ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

خاطره زایمانم

1393/5/24 10:50
نویسنده : معصومه
2,839 بازدید
اشتراک گذاری

روز شنبه آزمایش تیروئیدمو به دکتر غددم میدم و با کلی بررسی بعد از دو سال تحت نطر بودن میگه بنظر من بچه کامله و بیشتر تو شکمت نمونه بهتره باید دنیا بیاد سلامتش تضمین تره چون ماه آخر خطرات زیاده...نگران میشم و به همسرم زنگ میزنم و میگه نگران نباش به دکتر زنانت زنگ بزن بین چی میگه ،،ف،،،زنگ میزنم موبایل خانم دکتر طبسی و با لحن آروم و مهربونش جواب میده بهم میگه ممکنه دوشنبه که وقت قرار همیشگیه عید فطر باشه و من نتونم ببینمتحالا هم که درد داری باید حتما فردا یکشنبه ببینمت پس فردا مطبم میبینمت.شب رو به صبح میرسونم اما درد دارم دردای خفیف شکمی نمیدونم برای چیه...صبح یه آژانس میگیرم و میرم تجریش بالاتر از پارک ساعی به مطب دکتر که میرسم دلهره میگیرم اما محیط آروم و بی سر و صدای مطب و تمیزیش حالمو جا میاره منشی یه خانوم کاملا آرومه .دکترم میاد و اولین نفر من وارد اتاق میشم بعد از احوالپرسی دراز میکشم روی تخت و فشارم رو کنترل میکنن خیلی خوبه صدای قلب جنین هم خوبه و حرکاتش کمتر شده دو سه روزه ولی حرکت داره خانوم دکتر میبینه توی دستگاهش که انقباضاتم رسیده به 50 میگه خطرناکه اگه مونه ممکنه یهو دیگه قلب نازش نزنه و من بمونم تنهای تنها وای چه دلهره ی عظیمی میاد توی دلم دلی که دل دل زده برای دل این وروجک نازم که باید بچسبونمش به دلم حالا هفته ی 36 و دکتر میگه البته هفتش کمه بیادم ممکنه به nicu نیاز داشته باشم میگه برو میلاد تا یه دکتر دیگه عملت کنه و دستگاهم دارن هزینه تو خصوصی بیشتره میگم نه فقط خودت از 6 ماهگی زیر نظرتم حالا کجا برم هرچی میشه هزینش باشه یه چیزی دستی هم بهت میدم ولی توروخدا بیا خودت بیا بالا سرم البته من توکلم به خداست ولی شما هم وسیله اید برای آرامشم..

برام سونوگرافی و آزامیش مینویسه و دستور بستری تو بیمارستان اقبال همین امشب بستری شو حالت بد باشه شب عمل میشی اگه نه فردا صبح حتما...

زنگ میزنم همسرم نگرانم میگه غصه نخور خدا با ماست هیچی نمیشه حتما خیره حتما سالمه حتما بعدا اتفاق بدی در راهه که الان خدا صلاح دونسته ناراحت نباش بیا میریم بستری هر چی شد خواست خداست..

ببه مادرم زنگ میزنم و با نگرانی حرف میزنم به تته پته افتادم باورش نمیشه هنوز 3 هفته مونده به دنیا اومدن دخترم اگه دستگاهخ بخواد اگه نتونه نفس بکشه اگه زنده نمونه ...خلاصه که به کمتر از آنی حرکت میکنن پدر و مادرو برادرم و خانومش منم بعد از دوش آب ولرم و رنگ کردن موهام و کلی کار دیگه بعد از سه ساعت آماده میشم و با همسرم میریم برای بستری ...پذیرش میشم همه چی از خونه میبرم نه ساک بچه نه ساک مادر نمیگیرم چون همه چیز همراهم هست با آمادگی کامل.شب رو با دلهره بستری میشم با تزریق آمپولا و سرم ها من دردم بیشتر میشه هر سه ساعت یکبار میگیره و رها میکنه.شب خوابم نمیبره مامانم میاد ملاقاتم دلهره داره میترسه بچم طوریش بشه و منم نابود شم از غصه..ساعت 5 صبح دردم به نبم ساعت میرسه...ساعت هفت صبح به بعد فاطله ها کمتر میشه و کمتر تا ساعت 10 و نیم دردهای من میرسن به 5 دقیقه و 3 دقیقه و بلاخره دکتر بعد از معاینه اعلام میکنه که دهانه رحم کاملا بسته است و باید سزارین انجام بشه.و من بعد از کسب رضایت پرسنل بیمارستان از همسرم بخاطر کم بودن هفته بارداری وارد اتاق عمل میشم.همسرم و مادرم پشت در اتاق عمل هستن و وقتی عبور میکنم از سالن انتظار چشمم بهشون میفته نگرانن خیلی با مادرم روبوسی میکنم و با همسرم خداحافظی میکنم خیلی نگرانه از چشماش میفهمم وقتی نگرانیشو میبینم نگران میشم این چه حسیه که مردونگیه همسرم رو لرزونده من که بماندولی دستمو فشار میده و میگه هیچی نیست نترس میری و سالم برمیگردید نه دستگاه نه غصه نه سختی نگران نباش

وارد میشم و خواهش میکنم که بی حس باشم تا دخترمو ببینم و طی عمل چشمم باز باشه و نگران نباشم و همین هم شد

ادامه ماجراااااااااااااااااااا

دکترم میاد بالای سرم و میگه چون موضوعت حساسه رئیس پزشکان زایمان بیمارستان به همراه بهترین دکتر بیهوشی و فوق تخصص اطفال رو آوردم بالای سرت که مشکلی نباشه پس نگران نباش و آروم باش و توکل کنخیلی پرسنل مهربانی داشت خانومی که آمادم کرد برای اتاق عمل براو مدام آیه الکرسی میخوند و فوتم میکرد بلاخره دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و دستیارش هم پیشم بود مدام باهام صحبت میکرد که آروم باش هیچ دردی نداره فعلا داره کمرت رو تمییز میکنه بخواد بزنه بهت میگم ..چند لحظه بعد گفت الان میخواد آمپولتو بزنه نکون نخور و آروم باش یهو انگشت شصت پام پرید بالا و یه حس سوزن سوزن شدن دست داد بهم بار دوم هم زانوم یه دردی گرفت و درازم کردن روی تخت یواش یواش حس کردم فلج شدم مدام مشاور کنارم برام میگفت چه میکنن ...یه لحظه صداهای عجیب آب شنیدم بعد از 10 دقیقه و نفهمیدم چیه دکترم همون لحظه برای گم شدن صدا گفت بچه ات چی بود توی سونوگرافی گفتم خانوم دکتر دختره گفت خب اسمش چیه گفتم ستیا...پرسید معنیش چیه تا حالا نشنیدم ...منم تمومه معنیاش رو براش گفتم گفت خیلی قشنگه انشالله نامدار باشه و گفت حالا هر جمله ای دوست داری قبل از اومدنش بهش بگی رو بگو ..گفتم میخوام بگم عزیزم خوش اومدی به دنیای ما و دکتر گفت دیگه چی ...گفتم میخوام بگم خیلی دوسش دارم خیلی منتظرش بودم ...دکترم با یه لحن بغض آلودی گفت آخی عزیزززززززمممم....یهو صدایی اومد که داغونم کرد دیوونم کرد بیچارم کرد به عبارتی دنیامو گرفت خودمو گرفت من و نابود کرد و کرد یه آس و پاس که اگه اون نباشه بیچارم...صدای گریه ی نوزادی که جیغ میزد و هراسناک بود من فقط میگفتم قربونت برم مامان ...فدات بشم مامان...خوش اومدی عزیزم....گریه نکن ناز من من اینجام ..... یه کلمه گفتم خانوم دکتر بچم نمیره زیر دستگاه؟سالمه؟دکتر گفت سالمه عزیزم خدارو شکر خوب جیغ میزنه نفسش خوبه دستگاه نمیخواد الان میاریمش برات همونن جا بعد از قد و وزن و گرفتن مهر از کف پاش با همون حالت لختیش و همون حالت هنوز شسته نشدش مامای بالای سرم گذاشتنش روی سینم و لباسم زد کنار من که دستام به دو طرفم بسته بود دخترکم اون لحظه تا چسبید به من آروم شد نه جیغی نه گریه ای ماما گفت خوش بحالت دخترت واقعا باهوشه ...چه زود شناختت...گفتم این عشقه منه من 9 ماه نازشو کشیدم چطور منو نشناسه ...دکتر بیهوشی گفت اگه الان درد داری مسکن بزنم برات گفتم نه خندید گفت معجزه ی صدای بچه اس اگه بچه بره مسکن بخوای برات نمیزنما گفتم من از زندگی دیگه هیچی نمیخوامممممممم.....بچمو بعد از 10 دقیه حس و عشق بدون لباس و حایل بینمون بردن تا بشورنش و تو این مدت کار بخیه منم تموم شد و کل عمل من 20 دقیق طول کشید و بعدش به اتاق ریکاوری رفتم چون اتاق دو تختخ خواسته بود برام همسرم،اتاق  ها پ ر بودن و من یک ساعت منتظر شدم تا برم بیرون ..وقتی رفتم بیرون البته روی تخت دراز کشیده به کمک دو تا از پرستارا و دو تا از خدمتکارای بیمارستان که کارشون این بود نگهم داشتن دم در و صدا زدن همراه خانوم... و مادرم اومد و همسرم و خالم که پشت در منتظر بودن مامانم بوسم کرد و گفت عزیزم بچتو دیدیم سالمه شکر خدا بیمارستانو گذاشته بود روی سرش بردنش اتاق نوزادان کارش تموم شد بیارنش.....بعدش همسر عزیزم اومد رنگش مثل گچ بود حسابی سفید شده بود اومد و دستمو گرفت و تا اتاق باهام اومد و بالای سرم بود و به کمک بقیه گذاشتنم روی تخت بهم گفت بچه رو دیدم خوبه خوبه و گریه میکرد جیغ جیغوووو دخترم...آروم شدم من مهم نبودم ثمره انتظارم مهم بود که حالا سالم بود و من دیگه غمی نداشتم...خدایا شکرت......بعدش که وقت ملاقات شد بابای عزیزم با یه قوطی بزرگ شیرینی اومد بالای سرم و بعد از روبوسی و تبریک نشست پیشم و مامانم بود و بعد از چند لحظه برادرم و همسرش با یه دسته گل بزرگ اومدن و همسرم هم رفته بود بیرون و با یه دسته گل بزرگ اومد پیشم و بعدش برادر همسرم با یه دسته گل اومد دورو برم شلوغ بود و من حس خوبی داشتم دخترکمو هم آوردن برام و برای بار اول شیرش دادم ..خدایا شکرت

پسندها (1)

نظرات (11)

مامان خانومی
24 مرداد 93 12:43
سلام عزیزم خوبی؟ شکر خدا وروجکت سالمه من انقد اون روز نگران شدم حسابی همش میگفتم این دختره کجاست پس اس و تک میزدم یادته برام خیلی دعا کن این روزا روحیم اصلا خوب نیست و ....
رها
24 مرداد 93 13:45
بسم رب خدای صدا وحنجره. سلام مبارکتون باشه گلم فتبارک الله احسن الخالقین یا علی
فریبا
24 مرداد 93 18:56
ای جونممممممممممممممممممم خدا رو شکر که به سلامت پیشته الان معصومه جونم خدارو شکر برای منو نی نی هم دعا کن
مهشید
25 مرداد 93 6:09
معصومه جان سلام. خیلی خیلی خ خیلی تبریک میگم تولد قشنگتو. انشاالله120 سال سایه تون بالای سرش باشه و اونم شاد و سالم باشه. عزیزم فکر کنم این اولین بار هست که برات نظر میذارم. اینکه چه طوری سر از اینجا در آوردم جز حکمت خدا نبوده. مفصلش رو حتما برات خواهم گفت. راستش امروز حوالی بعدازظهر وقت سزارین دارم. میخواستم ازت خواهش کنم برام دعا کنی... خیلی زیاد... معصومه جان یه جورایی من و تو خیلی شبیه همیم! فقط نی نی های من دوقلو شدن. بازکن ممنون که برامون دعا می‌کنی. مواظب خودت و معجزه ی الاهیت باش...
لی لی
25 مرداد 93 14:14
وااااااااااای قلبم داره به شدت میتپه چه مرحله بزرگی رو پشت سر گذاشتی ، خوش به حالت همیشه سالم باشید برام خیلی دعا کن معصومه جان
ثنــــای دوست داشتنی
27 مرداد 93 1:25
سلام معصومه جون! خیلی خیلی بهتون تبریک می گم به خاطر هدیه زیبایی که خدا نصیبتون کرده، ان شاءالله که همیشه سالم باشه و زیر سایه پدر و مادر، بزرگ شه، من خیلی اتفاقی با وبتون آشنا شدم ، راستش داشتم در مورد خدا مطالب جمع آوری می کردم که .... به هر حال خیلی خوشحالم که با شما آشنا شدم ، با اجازتون من شما رو لینک می کنم تا بیشتر بهتون سر بزنم و دوست دارم که با هم دوست باشیم،... کوچولوی نازتون رو ببوس
لیلا
27 مرداد 93 18:57
وااااااااااااااای نازی ماشالله هزار ماشالله .....مباااارکه ....خوش آمد .....چقدر اشک ریختممممم با خاطرت ....چقدر خوشحالم .....یادمه قدم قدم به دنبال مثبت بودن بیبی چک و آزمایش و معجزه باهات اومدم و امروز ذر آغوشن هست ....مباااارکه العهی زنده و خوشبخت باشین
لی لی
27 مرداد 93 23:49
الهی شکـــــــــــــر
بــــــــــــاران
28 مرداد 93 14:42
عزززززززززیزم نوشته هات اشکمو درآورد چه حس قشنگیه زایمان و بغل کردن بچت توروخدا مارووووووووووهم دعا کن دعاکن منم امیر عباسمو صحیح وسالم بغل کنم/برای هم زنده باشید
رضوان
16 آبان 93 18:30
قدم نو رسیده مبااارک...بسلامتی انشاا...
مامی حنان(وبلاگ روچک)
28 آبان 93 11:05
سلام .خدابرات حفظش کنه.نمیدونم چرانوشته هاتو خوندم اشکام سرازیرشد.دخملی نازو ببوس
معصومه
پاسخ
فدات بووووووووووووووووووووس