ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

دخترم،محبوبم

سلام شیرین تر از جانم،دیگر وبلاگ ها،جایی برای نوشتن خاطرات بچه ها نیست،اینجا هم شده بازار چشم و هم چشمی ها،شده بازار سفره های رنگارنگ...دیگر به دلم نمینشیند اینجا بنویسم،قد کشیدن هایت را از قبل از بارداریم در سر رسیدهایم نوشته ام،همه چیزت را...د د...ن ن...با با...گفتن هایت را دوست دارم دخترک ۱۰ کیلویی من،،،قد کشیدنت را دوست دارم حالا که به ۷۰ رسیده ای ،من ۷۰ مو سپید کرده ام،ماشالله لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم،،،، نیم سالگیت مبارک،واکسنت را که زدی شکر خدا تب نداشتی و بی حال نبودی،که توانستیم به مسافرت قم برویم و حالا هم در شهر مادری،در گذار و مهمانی هستیم،جانکم زنده باشی الهی ...
12 بهمن 1393

ببخش جانم

سلام جان شیرین مادر،،،، دیر آمدم،و وقتی هم که آمدم از پیشرفت هایت کم نوشتم ،میدانم،اماتو بهتر میدانی که تمام وقتم صرف ین شده که آرام باشی،آرام بخوابی و کمبودی نداشته باشی،دوست نارم تما وقتم را صرف وبلاگت کنم،من تمام خاطراتت را از بی بی چک اولم تا امروزت در دفترت یادداشت کرده ام،اما آمدم که بزرگ شدی نگویی بیوفا چقدر کم نوشته،دوست ندارم هر چه در زندگی مان میگذرد وبلاگی کنم،دوست دارم مطالب نو را نگاره کنم،جانکم در ماه پنجم زندگی ات تو نازترینم بطور کامل نشستی ،،،بدون کمک من،و در همان روزها سوار رورویک میشدی ما بسیار کم،اصلا بلد نبودی و فقط همه جای رورویک را به دهانت میگرفتی،،،اما اکنون که در اواخر ماه ششم زندگیت هستی ،بسیار کنجکاوانه رورویک ...
22 دی 1393
2415 12 13 ادامه مطلب

مژده

مژده ای که مسیحا نفسی میآید. .......       که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید       فریبا جان میلاد قشنگ""""""" نفس جان.  """""" آنچنان مسرورم کرد که قابل وصف نیست، برای ولادتش،،،حضورش،،،،سلامتش،،،،و سلامت خودت خدا را سپاسگزارم،،،،، به امید دیدنش در رخت عروسی،،،، دوستتان داریم منو ستیا ...
13 دی 1393

ماه پنجم زندگی دخترکم

۵ ماه و ۱۵۱ روز و۳۶۲۳ ساعت و ۲۱۷۳۸۰ دقیقه و۱۳۰۴۲۹۰۰ ثانیه است که چراغ دلم ،چراغ خان ام، چراغ دنیایم روشن است،،، به تمام این ثانیه هاقسم میخورم و بر تمام این پنج ماه تمام دست میگذارم که تو را همانگونه که خدا به من ،ناب و پاک و مقدس هدیه داده ،همانگونه امانتش را روی چشمانم بپرورانم،،،  دخترک آرزوها،،،شاپرک باغ سرنوشتم،،،تاروپودم!،،،،تاج سر بی سامانم  میپرستمت بعداز خدا،،،،میسارمت اول و آخر به خدا پنج ماه شدنت مبارک مبارک بر من ،همسرم و پدر ومادرم که گویی همه با تو زاده شدیم و بزرگ شدیم اکنون همه پنج ماهه ایم و به تازگی یاد گرفته ایم بنشینیم ما تو را در خونمان عجین کرده ایم
7 دی 1393

خوشم میاد......

خوشم میاد انقدر جذبه دارم که حرفم به کرسی بشینه .... خوشم میاد همیشه خاصم ... خوشم میاد مردادی ام و همیشه پیروز. .. خوشم میاد با اعتماد به نفسم همیشه رقبا از جاده  رقابت با من حذفن ... خوشم میاد من میتونم اونچه رو که میخوام چه دنیای مجازی چه دنیای واقعی به دست بیارم ... خوشم میاد دنیا به کامم باید باشه چون خدا با منه ...     ...
26 آذر 1393

عشق کوچکم اما ،،،سلطان بزرگ قلبم

1...اولین حضور و قربانی بریدن 2...حلیم نذری و ستیا 3...خانه ی عموی مادری و ستیا         آبگوشت ،،،غذای شب جمعه که حدود 70 نفری مهمون داشتن آقاجون اینا،، دخترکم...منم مهمون ویزه بودم خخخ اینم حلیم روز جمعه که توی زیر زمین مخصوص پخت حلیم و افطاری و غذای مهمونی داره  پخته میشه اینم حلیم که آماده شده دارن پخشش میکنن   اینم دخترکم که با لباس گرمش اومده پای حلیم و روی پای مامانشه ایجا هم عمو رضا پشت به دوربین افتاده و خانوما مشغول ریختن روغن و دارچینن و ستیا جون روی پای مامانیه اینجا ستیا جون روی صندلی آقاجون اینا نشسته و خودش دسته ی صندلی رو گرفته تا...
24 آذر 1393