ببخش جانم
سلام جان شیرین مادر،،،،
دیر آمدم،و وقتی هم که آمدم از پیشرفت هایت کم نوشتم،میدانم،اماتو بهتر میدانی که تمام وقتم صرف ین شده که آرام باشی،آرام بخوابی و کمبودی نداشته باشی،دوست نارم تما وقتم را صرف وبلاگت کنم،من تمام خاطراتت را از بی بی چک اولم تا امروزت در دفترت یادداشت کرده ام،اما آمدم که بزرگ شدی نگویی بیوفا چقدر کم نوشته،دوست ندارم هر چه در زندگی مان میگذرد وبلاگی کنم،دوست دارم مطالب نو را نگاره کنم،جانکم در ماه پنجم زندگی ات تو نازترینم بطور کامل نشستی،،،بدون کمک من،و در همان روزها سوار رورویک میشدی ما بسیار کم،اصلا بلد نبودی و فقط همه جای رورویک را به دهانت میگرفتی،،،اما اکنون که در اواخر ماه ششم زندگیت هستی ،بسیار کنجکاوانه رورویک را حرکت میدهی،البته خیلی کم میگذارمت،تمام آنچه را که یادت میدهم یاد میگیری،دستت را میگیرم سرپا می ایستی،،،آیفن را خوب میشناسی و با جمله ی آیفن کو به آن مینگری،۱۴ دی پارسال.....برای اولین بر حضورت در سونوگرافی مشخص شد و پنج بهمن صدای قلبت را شنیدیم،وای چه حالی بود داشتنت،حالا یکسال گذشته و تو روروئک سوار شدی،،،، وقتی از خواب برمیخیزی و من را نمیبینی ،وقتی کلمه ی م م ما ما را میگویی دلم آشوب میشود و تا آغوشت نگیرم و در برم فشارت ندهم آرام نمیشوووم،وقتی به زور در گهواره بخواهم تکانت دهم میگویی بابا بابا ،،،،چون همیشه بابا در این مواقع نجاتت داده....و این خنده ذوقانه ی من و همسرم را بر می انگیزد،،،،،
جانکم،،،،انقدر عکس در گوشی ها و لپ تاپ و تبلت داری که بخدا مانده ام کدام را لود کنم و برایت بگذارم،ولی در همین روزها بهترین هایشان را برایت میگذارم فقط وقت کافی ندارم، نمیدانم امشب چرا بیخوابی زد به سرم،اما تو در خواب نازهستی و من صدای نفس هایت را میشنوم.
از تغییراتت دیگر چه بنویسم که آنقدر تغییر داشته ای و ننوشتم که جا مانده ام،،،از قهقهه هایت که دیگر با صدای بلند و نمکین است،یا از صداهای آقو،،،آآآآآ،،،ووووو،،،،،دیززززز،،،،،و جیغ هایت موقع بازی،،،،
از غلت زدن هایت به چپ و راست که مدام مرا درگیر تو کرده اند،،،از تلاشت برای چهار دست و پا رفتن یا از لثه های متورمت که دقیقا یک ماهست اذیتت میکنند و هنوز مرواریدهایت خود را نشان نداده اند،،،،
خدارا شکر که تو را دارم و برایت هزاران آرزو دارم. بعضی وقتها آنقدر با پدرت رابطه ی خوبی داری که حسادت میکنم،اما خوشحالم که همسر فهمیده ای دارم و تو را آنقدر دوست دارد که من هم حسودی میکنم اما واقعا ذوق زده میشوم عشقش رابه تو میبینم،این روزها فقط در گهواره بازی میکنی و تابت میدهم خوابت که ببرد میکذارمت زمین چون تا بیدار شوی اکر در گهواره باشی ناراحت میشوی و گریه میکنی
از هر طرف خانه پیدام شود گردنت ۱۸۰ درجه به سمتم میچرخد،،،از هر لحظه هم من را ببینی خنده های خوشگلی تحویلم میدهی،،،،هرچیزی که به محدوده ی دهانت نزدیک شود میخوری ،،،و من باید روزی چندبار جارو بکشم و چندبار اسباب بازی هایت را بشورم،
ترس ت از غریبه ها،،،البته ترس که نه،غریبگی کردن و ترس از جدایی از پدرو مادر که در این سن شایع است را به خوبی سپری کردی،و دیگر آنچنان غریبگی نمیکنی،هرچند راحت چهره های جدید را میشناسیو در برخورد با آنها سکوت اختیار میکنی و حسابی آرام میشوی،حتی صدا هم در نمیاوری.و من از این بابت که تو میتوانی تشخیص بدهی و میشناسب خوشحالم.
چند روزی به پایان نیم سالگیت مانده....من هم شاید نتوانم بیایم و بنویسم،تمام تمرکزم به توست و تربیت درستت،نمیخواهم که .......بگذریم.
منتظر واکسنت هستیم که بزنی و بگذرد و خیالمان راحت شود.دفعه ی قبل کمی تب داشتی و بی حال بودی،امیدوارم تکرار نشود.و برایت راحت باشد....
شاید بیایم و عکسهایت را بگذارم،شاید هم نتوانم،ولی دلیل بر فراموشب وبلاگت نیست.دوست دارم چند وقتی ،وبلاگت خلوت باشد.تا زمانیکه عکست را میگذارم تغییراتی محسوس در تو باشد،انشالله
دوستتداریم،،،،،شاید از وجودمان...خوراکمان،،،پوشاکمان کم کنیم،،،مطمئن باش کار به آنجا هم بکشد تو در ناز بزرگ خواهی شد به امید پروردگار،،،،،
وقتی دستانت دور گردن من است،این از هزاران تاج و تخت گرانبهاتر است.....
وقتی حس دختر داشتن در من جوانه میکند خدا میداند که چگونه میبوسمت که گاهی به اعتراض لپ من را در دهن میگیری تا عصبانیتت را به بوسه ی محکمم نشان دهی،،،دوستت دارم
عمر مادر،جان مادر،تمام دار و ندارم،تار و پودم....،.