ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

ببخش جانم

1393/10/22 6:25
نویسنده : معصومه
2,397 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جان شیرین مادر،،،،قلب

دیر آمدم،و وقتی هم که آمدم از پیشرفت هایت کم نوشتمخمیازه،میدانم،اماتو بهتر میدانی که تمام وقتم صرف ین شده که آرام باشی،آرام بخوابی و کمبودی نداشته باشی،دوست نارم تما وقتم را صرف وبلاگت کنم،من تمام خاطراتت را از بی بی چک اولم تا امروزت در دفترت یادداشت کرده ام،اما آمدم که بزرگ شدی نگویی بیوفا چقدر کم نوشته،دوست ندارم هر چه در زندگی مان میگذرد وبلاگی کنم،دوست دارم مطالب نو را نگاره کنم،جانکم در ماه پنجم زندگی ات تو نازترینم بطور کامل نشستیماچ،،،بدون کمک من،و در همان روزها سوار رورویک میشدی ما بسیار کم،اصلا بلد نبودی و فقط همه جای رورویک را به دهانت میگرفتی،،،اما اکنون که در اواخر ماه ششم زندگیت هستی ،بسیار کنجکاوانه رورویک را حرکت میدهی،تشویقالبته خیلی کم میگذارمت،تمام آنچه را که یادت میدهم یاد میگیری،دستت را میگیرم سرپا می ایستی،،،آیفن را خوب میشناسی و با جمله ی آیفن کو به آن مینگری،۱۴ دی پارسال.....برای اولین بر حضورت در سونوگرافی مشخص شد و پنج بهمن صدای قلبت را شنیدیم،وای چه حالی بود داشتنت،حالا یکسال گذشته و تو روروئک سوار شدی،،،، وقتی از خواب برمیخیزی و من را نمیبینی ،وقتی کلمه ی م م ما ما را میگویی دلم آشوب میشود و تا آغوشت نگیرم و در برم فشارت ندهم آرام نمیشوووم،وقتی به زور در گهواره بخواهم تکانت دهم میگویی بابا بابا ،،،،چون همیشه بابا در این مواقع نجاتت داده....و این خنده ذوقانه ی من و همسرم را بر می انگیزد،،،،،خنده

جانکم،،،،انقدر عکس در گوشی ها و لپ تاپ و تبلت داری که بخدا مانده ام کدام را لود کنم و برایت بگذارم،ولی در همین روزها بهترین هایشان را برایت میگذارم فقط وقت کافی ندارم، نمیدانم امشب چرا بیخوابی زد به سرم،اما تو در خواب نازهستی و من صدای نفس هایت را میشنوم.بغل

از تغییراتت دیگر چه بنویسم که آنقدر تغییر داشته ای و ننوشتم که جا مانده ام،،،از قهقهه هایت که دیگر با صدای بلند و نمکین است،یا از صداهای آقو،،،آآآآآ،،،ووووو،،،،،دیززززز،،،،،و جیغ هایت موقع بازی،،،،

از غلت زدن هایت به چپ و راست که مدام مرا درگیر تو کرده اند،،،از تلاشت برای چهار دست و پا رفتن یا از لثه های متورمت که دقیقا یک ماهست اذیتت میکنند و هنوز مرواریدهایت خود را نشان نداده اند،،،،

خدارا شکر که تو را دارم و برایت هزاران آرزو دارم.  بعضی وقتها آنقدر با پدرت رابطه ی خوبی داری که حسادت میکنم،اما خوشحالم که همسر فهمیده ای دارم و تو را آنقدر دوست دارد که من هم حسودی میکنم اما واقعا ذوق زده میشوم عشقش رابه تو میبینم،این روزها فقط در گهواره بازی میکنی و تابت میدهم خوابت که ببرد میکذارمت زمین چون تا بیدار شوی اکر در گهواره باشی ناراحت میشوی و گریه میکنیچشم

از هر طرف خانه پیدام شود گردنت ۱۸۰ درجه به سمتم میچرخد،،،از هر لحظه هم من را ببینی خنده های خوشگلی تحویلم میدهی،،،،هرچیزی که به محدوده ی دهانت نزدیک شود میخوری ،،،و من باید روزی چندبار جارو بکشم و چندبار اسباب بازی هایت را بشورم،

ترس ت از غریبه ها،،،البته ترس که نه،غریبگی کردن و ترس از جدایی از پدرو مادر که در این سن شایع است را به خوبی سپری کردی،و دیگر آنچنان غریبگی نمیکنی،هرچند راحت چهره های جدید را میشناسیو در برخورد با آنها سکوت اختیار میکنی و حسابی آرام میشوی،حتی صدا هم در نمیاوری.و من از این بابت که تو میتوانی تشخیص بدهی و میشناسب خوشحالم.

چند روزی به پایان نیم سالگیت مانده....من هم شاید نتوانم بیایم و بنویسم،تمام تمرکزم به توست و تربیت درستت،نمیخواهم که .......بگذریم.

منتظر واکسنت هستیم که بزنی و بگذرد و خیالمان راحت شود.دفعه ی قبل کمی تب داشتی و بی حال بودی،امیدوارم تکرار نشود.و برایت راحت باشد....

شاید بیایم و عکسهایت را بگذارم،شاید هم نتوانم،ولی دلیل بر فراموشب وبلاگت نیست.دوست دارم چند وقتی ،وبلاگت خلوت باشد.تا زمانیکه عکست را میگذارم تغییراتی محسوس در تو باشد،انشالله

دوستتداریم،،،،،شاید از وجودمان‌...خوراکمان،،،پوشاکمان کم کنیم،،‌،مطمئن باش کار به آنجا هم بکشد تو در ناز بزرگ خواهی شد به امید پروردگار،،،،،

وقتی دستانت دور گردن من است،این از هزاران تاج و تخت گرانبهاتر است.....

وقتی حس دختر داشتن در من جوانه میکند خدا میداند که چگونه میبوسمت که گاهی به اعتراض لپ من را در دهن میگیری تا عصبانیتت را به بوسه ی محکمم نشان دهی،،،دوستت دارم

عمر مادر،جان مادر،تمام دار و ندارم،تار و پودم....،.

 

 

پسندها (12)

نظرات (13)

خانم خانما
22 دی 93 7:44
سلام عزیزم به ما هم سربزنید تباذل لینک کنید خوشحال میشم کوچولو را ببوس
خانم خانما
22 دی 93 7:47
بنت الحسین رقیه جان دخیلم ای کودک بی آشیان دخیلم خدا به حق بی بی ازش محافظت کنه گلم
خانم خانما
22 دی 93 11:59
با افتخار منم اعظم هستم
مامان ریحان
22 دی 93 13:48
سلام عزیزم ان شالله ستیای عزیز همیشه سلامت باشه شاد باشید
فاطمه
22 دی 93 14:05
سلام مادر مهربون خسته نباشی ایشالله همیشه کنار خانواده ات خوش و خرم باشی دوست دارم روزهای انتظار منم زودتر بگذره تا دختر نازم رو بغل کنم.
مامان و بابایی دخمل بلا
22 دی 93 17:13
سلام ستیا جون گل و باهوووووووووشمممم و مامانی مهربون و خوبش واااااااااااااای که چقدر هزار ماشاالله یزرگتر و خانومتر شدی ... چقدر پیشرفت داشتی نازم ... آفرین به تو دختر نازمممممممم که دیگه میشینی و بابا ماما میگی و کلی خنده رویی نازنینم ... خدا حفظت کنه زیر سایه بابایی و مامانی مهربونت... عزیزممممممممممم منتظر عکسهات هستمممممممممم جیییییییییییییگر کوچولوی من ... دختر داشتن واقعا زیبا و دوست داشتنیه ...
معصومه
پاسخ
عزیزم به ما لطف داری
مامان فتانه
22 دی 93 17:14
عزییییزززم دختر داشتن واقعانعمتیه...موفق باشین
معصومه
پاسخ
من واقعا عاشق دخترمم دختر میمونه برات منتظر مرگت هم نیست ارثت رو بخوره دختره که گریه کن و شادی کنه
مامان و بابایی دخمل بلا
25 دی 93 15:14
سلام مامانی گل و مهربون ستیا جون خوشگلم عزیزم دیگه چیززی به 6 ماهگی ستیا و واکسنش نمونده .... این واکسن شش ماهگی کمی سنگین تر از واکسنهای قبل هست ... البته چیز خاصی نیست و انشاالله این هم به سلامتی تموم میشه فقط خواستم بگم حواست بیشتر جمع باشه و قطره استامینوفن رو کاملا به موقع به ستیا گلی بده و شیاف استامینوفن هم بگیر که اگه تبش خیلی بالا رفت و یا تهوع داشت و قطره استامینوفن هم نخورد ازش استفاده کنی .... البته هرگز شربت استامینوفن و شیافش رو با هم استفاده نکنیا ... خواستم بگم اینارو که یه وقت نگران نشی اگه درد یا تب این واکسن بیشر از قبلیا شد طبیعیه ... فقط مراقبش باش مثل همیشه و نگران هیچی نباش ... میبوسمتون هر دوتون رو ...
معصومه
پاسخ
سلام،،عزیزم ممنون که راهنمایی کردی،ستیا چهرماهگی حسابی تب کرد،۳۹ درجه و واقعا بی حال بود با پاشویه ساعت ۷ صبح بهتر شد و الانم واقعا نگران،نمیدونم قبل از واکسن شیاف کنمش یا نه،،،،همون قطره بسه؟! خدا کمکمون کنه،
مامانی و بابایی دخمل طلا
27 دی 93 11:28
سلام به معصومه جان مامان مهربون ستیاجون عزیزم خواهش میکنم دوست خوبم از بازدید و یادگاری که برام گذاشتی ممنون ستیاجونم خیلی نازه خدانگهدارش باشه انشاالله زیر سایه آقا امام زمان بزرگ شه بازم منتظر حضورت هستم معصومه جان
صبا
27 دی 93 16:59
سلام خوشحالم با عشق مینویسی خوشحالم که جایی روزهایی پر از تلاطم بود در انتظار مادر شدن حالا مان آرامشت است خوشحالم که روز سونو و صدای تالاپ تولوپ قلب کوچکش را شنیدی به یاد داری خدایا خودت برای ما هم بخواه ما هم دلمان میخواهد و دلمان ضعف میرود برای این روزها
محمد
29 دی 93 7:00
سلام، به منم سر بزن. آپم آپم آپم با مطالب "8 راز خوشمزه تر شدن عدسی" و "4 ناراحتی که با فصل زمستان می‌رسند" بروزم ... منتظرتونم.
مامان بردیا شیطون
3 بهمن 93 15:09
جووووووووووووووووووووووووووووووووووونم فدات بشم چه کارایی یاد گرفتی عسل خاله......دیگه داری 6ماهه میشی ها..... خدا حفظت کنه عشق خاله..... مامانی ستیا جون رو جای ما ببوس.....
مونا
11 بهمن 93 16:01
سلام. خداحفظش کنه.به امیداینکه درسلامتی بزرگ بشه که بزرگترین نعمته. عکس بذاراز گل دختر....