ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

یلدا فرداست

یلدا فرداست و امروز جمعه است... پ.ن:دوستتان دارم....زندگی بستگی به دیدمان دارد و افکارمان یه نداشته تمام داشته ها را زیر سئوال میبرد و مارا تباه میکند این هم بازی شیطان است مراقب باشیم بعدا نوشت   عکس های یلدای ما ..........................     یلدا فرداست و امروز جمعه است...همسرم قدم هایش را آرام برمیدارد و به من میگوید عزیزم بخواب هنوز زوده...و همین کلمه من را که لج بازی از من سرچشمه گرفته آماده میکند برای برخاستن و بلند میشوم تصمیم دارم دختر خوبی شوم و مهربان و کدبانو باشم تا شب یلدا اقلا....  آرام از تخت پایین میآیم تا مبادا بشکند خواب چشمان بی خوابم که چند روزیست بسیار لبریزند از خواب نمیدانم چرا عای...
25 اسفند 1392

عزیزانم بخوانند

به دلیل وجود انسانهای فضول که آی پی شان ثبت میشود و نظر نمیگذارند و شناس اند و میایند و میخوانند و عقده میگیرند و آزارم میدهند و آرزوی شرمساری و نابودی فرزندم را میکنند تمام موضوعات رمزدار میشوند فقط دوستانم از جمله آنها که خودشان میدانند... خدایا دامن همه ی منتظران را بی منت و سرزنش با دستان خودت سبز کن و فرزند در راه من را نیز به دامان بی بی رقیه بسپار...
22 اسفند 1392

اندراحوالات پدرومادرنازنینم

بابای عزیز تر از جانم اونی که بیشتر از همه اون و مادرم رو دوست دارم اومده خونمون اون مریضه....     نگ کلیه داره و قراره دکترا با لیزر براش درمان کنن...پیر شدن هردوتاشون معلومه غمه غربت پیرشون کرده و درد نازایی من کمرشون رو تا کرده و خیلی اتفاقا میفته که ناراحتشون میکنه اما اونا دل نازک و بدن رنجور دارن که تحمل غصه ندارن و من با تمومه وجودم سعی دارم بهشون خوش بگذره.اما نکته اصلی اینه بابام بعد از اسکن قلب که انجام داد گفتن یکی از رگهاش رگهای قلبه نازنینش که گره خورده به قلب من گرفتگی داره و باید آنژیو بشه و همینجا که شنیدم شکستم   پیر شدم   نابود شدم و مامانم که با اون سن کمش کمرش زیر عمل هیستروکتومی خم شد و غرورش...
22 اسفند 1392

دستان کوچک بی بی رقیه روی زندگی ام است باور میکنید اگرم پستم را بخوانید

دستان کوچک بی بی رقیه روی زندگی ام است مهر بندگی اش را هم که 10 صفر روی پیشانی ام نشاندم و برای همیشه و هرساله نذرم را ادا خواهم کرد باور ندارید؟؟؟؟؟؟؟ خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت جانِ مادر خوش آمدی بمان تا بمانم   بیدار میشوم بی اختیار به مادرم زنگ میزنم که بگویم بی بی چک بخرم یا نه؟بعد نمیپرسم پشیمان میشوم .میروم آشپزخانه و مشغول پختن خورشت کرفس میشوم بار که گذاشتم میروم بیرون برای خرید بی بی چک و اینبار مطمئن قدم برمیدارم که نیست که اگر نشد غصه نخورم....میروم اول بیبی چک را میپرسم از پسر جوان داروخانه اییی....میگوید 4تومنی یا 2تومنی؟میگویم همون 2تومنی...میخرم و میآیم بیرون و میروم سر کوچه مان سبزی آماده برای قو...
18 اسفند 1392
14313 0 152 ادامه مطلب