دستان کوچک بی بی رقیه روی زندگی ام است باور میکنید اگرم پستم را بخوانید
دستان کوچک بی بی رقیه روی زندگی ام است مهر بندگی اش را هم که 10 صفر روی پیشانی ام نشاندم و برای همیشه و هرساله نذرم را ادا خواهم کرد باور ندارید؟؟؟؟؟؟؟
خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت
جانِ مادر خوش آمدی بمان تا بمانم
بیدار میشوم بی اختیار به مادرم زنگ میزنم که بگویم بی بی چک بخرم یا نه؟بعد نمیپرسم پشیمان میشوم .میروم آشپزخانه و مشغول پختن خورشت کرفس میشوم بار که گذاشتم میروم بیرون برای خرید بی بی چک و اینبار مطمئن قدم برمیدارم که نیست که اگر نشد غصه نخورم....میروم اول بیبی چک را میپرسم از پسر جوان داروخانه اییی....میگوید 4تومنی یا 2تومنی؟میگویم همون 2تومنی...میخرم و میآیم بیرون و میروم سر کوچه مان سبزی آماده برای قورمه میخرم و میام بیرون و دوباره میروم سبزی فروشی و یک کیلو سبزی خوردن میخرم چرا انقدر سبزی دوست دارم ؟؟؟؟؟تازگی ها اینطور شده ام من از قورمه سبزی بیزار بودم. ولی حالا هی دوست دارم بپزم و بخورم چرا نمیدانم؟خلاصه که به خانه میآیم قدم هایم تند میشوند درب خانه را سریع باز میکنم و میپرم داخل توالت با یک لیوان و یک بی بی چک نه جان چک...صبحانه نخورده ام اما دومین ادرارم است...فقط یک لیوان شیر خورده ام...ادرارم که میآید ناز دارد انگار پاگشا میخواهد کیت را روی سرامیک میگذرام و قطره چکان را بیصدا فرو میبرم داخل لیوان پر میکنمش اما دریغ که فقط دو قطره لازم است نه بیشتر.... یک....دو....را میگویم و همزمان دو قطره را میفشانم روی کیت...در این میان فقط خیره به قطره چکانم و به کیت نمی نگرم و یک آن میگویم یا بی بی رقیه قربون دستای کوچیکت برم...و به کیت نگاه میکنم خط کمرنگ میبینم و میگویم الان پاک میشه مثل همیشه...سر برمیگردانم واااااااااااااااااای پررنگ میشود پررنگتر پررنگتر میپرم بیرون داد میزنم شکرت شکرت شکرت معجزه است بخدا معجزه است.....دروغ است دروغ است اصلا نمیدانم چه بگویم چه نگویم مانده ام بخدا به مادرم زنگ میزنم با گریه و هق هق میترسد از گریه ام میگویم میگویم بی بی چکم مثبت شد مبثت شد و قط میکنم زنگ میزنم به همسرم بیا خوونه توروخدا بیا خونه بی بی چک را داخل دستم فشار داده ام و گریه میکنم همسرم میترسد چی شده چی شده اتفاقی افتاده ؟؟؟؟؟بگو توروخدا ..دستم را باز میکنم میگویم دروغه دروغه ببین مثبت شده بغلم میکند و میگوید جووووووووونم عزیزم گریه نکن گریه نداره باید خوشحال باشی دروغ نیست نذرت قبول شده مامان شدی دستی به شکمم میکشد و میگوید آخی عزیزم اومدی....با من گریه مییکند میگویم تو چه را ؟ حرف نمیزند و میگوید بیرون نری آلودس هوا و وسایل سنگین هم بلند نکن باشه...میگویم باشه حتما و میرود این همان همسری هست که بخاطر من تا همین دیروز میگفت بچه چیه؟ولش کن بابا...چنان بغلم کرد و بوسه بارانم میکرد و میگفت جونم خدا شکرت که من مانده بودم خدایا این همه گذشتش بخاطر من بوده؟خدایا ممنونم که ارداه نکنی برگ از درخت نمیافتد ....یا سالارم حسین السلام علیک....یا قمرمنیر بنی هاشم السلام علیک.بی بی جان کنیزم...شاهزاده اصغر کنیزم...ممنونم از همه شما کاش راست باشد و خواب نباشم.دعای زیارت عاشورا را میخوانم برای ثمره و بهار و دوستان دیگرم دعا میکنم که برسند به این روز و خواب نباشد روز من ،و دعای علقمه را چاشنی اش میکنم چه صفایی دارد به مامان حنانه زهرا 3 بار زنگ میزنم تا بگویم ، جواب نمیدهد سایلنت است و پیامک میدهد و دوباره میزنگم خوشحال میشود از حرفهایش میفهمم، و همه دوستانم خوشحال اند میفهمم خدایا سپاسگزارم....سجده شکرم را میروم و وقتی بلند میشوم میگویم خدایا تا کی و روزی چندبار باید شکر کنم تا به حد لیاقتت تو برسند شکرهایم هرروز هر ساعت هرثانیه یا هر نفس؟به فکر فرو میروم از این همه قدرت خدا نه دوا خوردم نه آمپول زدم نه داروی هورمونی خوردم فقط و فقط قرص عشق رقیه را با شفای علی اصغر خورده ام معجزه این است که طناب آخر را ببری و من بریدم کاش خواب نباشم.
بی بی چک اول: 5/10/1392 ساعت حول عشق است اذان نزدیک است اذان ظهر را که بگویند دو نفره اقامه میکنیم من و کنجد با هم
النگو که دستمه نذر دستگاه امام حسینه ها
دیگه موندم چه وری ازش عکس بندازم مثل ندید بدیدها ولی خدانکنه کاذب باشه اونوقت مامانم ناراحت میشه
بیبی چک دوم زمان: 5/10/1392 ساعت 21:30 شب
بی بی چک سوم :6/10/1392 ساعت 5 صبح باید به نماز بایستیم باهم اما خواب امانم نمیدهد بلند که میشوم 9 صبح میشود و من ماتم هنوز
آزمایش خون:
قلبم میزند از جا برمیخیزم ساعت 5 و 5 دقیقه است عقربه ها دیر میروند اما لادن برایم دعا کرد کوتاه باشند من به دعا اعتقاد دارم هوا تاریک است دلم میگیرد یاد روزهایی میافتم که یک سال پیش در چنین روزی در استراحت بودم بخاطر تزریق داروهای هورمونی و رفتم آزمایش دادم و هوا چنین حالی داشت انگار؟؟؟؟نه خدا با من است..وضو میگیرم با نور تلویزیون زیارت عاشورا میخوانم و مکه را نشان میدهد تلویزیونمان ، دلم پر میکشد پیش خوده خدا التماسش میکنم و دعای علقمه میخوانم مانند روز بی بی چکی ام یا به قول مامان فاطمه جون که گفته یادم نره جان چکی ام....اذان صبح میشود الله اکبر و نیت و شروع .نمازم که تمام شده ذکرم را میگویم و میروم به رختخوابم اما دریغ از یه قطره خواب که بچکد در چشمان بی تابم
7 و نیم که 70 بار خزیده ام و برخواسته ام برای بار آخر بلند میشوم زنگ میزنم آزمایشگاه غرب :الو سلام خانوم یه آزمایش بتا دارم ساعت چند جواب میدید؟---ساعت 3 بعدازظهر....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟جان در میرود تا سه ...دوباره الو بیمارستان اقبال ؟بله...کی آماده میشود بتای من آقا اگر الان بیایم؟50 تومن میگیریم و یک ساعته میگوییم...50 تووووووووومن؟باشه دفترچه هم دارم میشود؟بله 25 تومان///بلند میشوم و همسرم هنوز در تخت خواب بسر میبرد خداحافظی میکنم با یه تکه بیسکوییت میروم بیرون یک گاز مورچه ای میزنم و دیگر نمیتوانم میگذارمش کنار و گوشه ای و میروم نزدیک است پیاده میروم به آزمایشگاه .سلام آز بتا دارم نسخه هم دارم ماله مهر ماهه دکتر برام نوشته بود اما پریود شدم نرفتم تا 94 اعتبار داره میشه؟؟؟خانمی میانسال و آرایش کرده نگاهم میکند نه خانوم برو اورژانس برات آزمایش بنویسند و بیا.میروم بالا اول خواستم تا با آسانسور بروم مگر پایین میآمد چه زیرزمین تاریکی بود زشت و بیریخت اما تمیز و با پرسنل شیک و مهربان.بالا میروم و ویزیت میشوم دکتر میپرسد چند روز عقب انداختی میگویم 11 روز ...خب بی بی چک استفاده کردی؟بله سه تا.هر سه تاش مثبت شد.دکتر :پس قطعا مثبته بیبی چک مثبتش دروغ نمیگه مگر اینکه مثبت باشه منفی نشون بده که اون معتبر نیست.دلم میرود... به رویم نمیآورم ..دکتر :حالا میخواستی؟من:بعللللللللله منتظر بودم.دکتر برو آز بده همینجا متخصصین خوبی داره وقت بگیر و به دکتر نشون بده البته تا یک ساعت بهت میگن مثبته یا منفی...بلند میشوم تشکر میکنم و با احترام میروم سمت آزمایشگاه.خانومه جوانی میگوید:حالا میخوای یا نه؟من :بله میخوام انشالله باشه.خانومه:خیلی وقته ..من:بله تقریبا 4سال و نیمی میشه...دکتر میرفتی؟من:الان 6 ماهی میشد شایدم بیشتر داروی هورمونی نمیخوردم فقط قرص تیروئید و ویتامین میخوردم...خانومه:پس مثبت باشه شکرانه داره....من :بله صدرصد اگه باشه خانوم رقیه واسطه شده و خدا داده...آستینم بالا میرود درد به سراغم میآید دردی که چند بار تجربه کرده ام سوراخ میشود عمق قلبم مگر از مویرگ های قلبم آزمایش میگیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟متین و آرام اما بیقرار برمی خیزم خانومه میگوید بشین میگم مثبته یا نه عصری هم تیتر رو میدم.مینشینم .قدم میزنم.مینشینم .قدم میزنم.یک ساعت شده پس چی شد؟ به ساعتم مینگرم همه اش 5 دقیقه شده خدایا برکت زمانت را بگیر فقط امروز و این لحظه...میروم سمت موبایلم بازش میکنم نرم افزار قرآن دارد سوره انبیا را میآورم و نیت میکنم و میخوانم و میگویم اگر تا تموم نشده جواب رو دادن حتما تموم میکنم و بعد به مادرم و دوستانم خبر میدم...ولی من تمام میکنم و بعد از ربع ساعتی آقایی با اخم کاغذی را به خانومه میدهد و خانومه صدایم میکند.و..بیا اینجا...میروم میشکنم نکنه دوباره منفی است و بی بی چک ها را خواب دیده ام؟صدای قلبم بیشتر از صدای قدم هایم است میشنومش اما چیزی ته دلم میگوید به که پناه برده ای؟خجالت بکش صبور باش بسپر به خودش.خودت ازش خواسته بودی یه بی بی منفی هم شده بهت نشون بده...صبر میکنم آرام میشوم اما دلم نمیپذیرد منفی بوده باشد...خانومه میگوید شیرینی منو بده تا بهت بگم نتیجه چیه...میخندم برای جواب منفی که شیرینی نمیگیرند...چشمانم برق میزند از زلی که خانومه به من زده فهمیدم احساس کردم بیرون آمده اند از حدقه شان...شکر میکنم میروم از پله ها بالا به همسرم زنگ میزنم، دوبار هم او زنگ زده اول صبح نگران است نذاشتم تا بیاید ترسیدم منفی شود غرورم غرورش لکه دار شود میگوید چه خبر؟میگویم منفی شد .همسرم:دروغه من مطمئنم مثبته بیا نون داغ خریدم منتطرتم صبحونه سه نفره بخوریم میخندم ای کلک چه فهمیدی؟میگوید حسم گفت.به مادرم زنگ میزنم اول صبح است خوابیده اند مطمئنم اما چه خبری خوشتر از مادربزرگ شدنش ؟الو سلام مامان خوبی؟خواب بودی؟صدایش میلرزد انگار نمیخواسه صبح شود....مامان جان چه خبر خوبی؟کجایی صدای ماشین میاد.من:اومدیم نون بخریم برای صبحونه...مادر:چه خرید نانی که دو نفره؟من:خوب دیگه...مامان برم آزمایش بدم بنظرت؟مامان:من نمیدانم طاقتشم ندارم هرکار دوست داری بکن.من:باید الان بهت بگم که خوشبختانه آزمایش دادم و نتیجش مثبته...مامان:هوووووووووووووووووووووووو.....ههوووووووووووووووو.........یییییییییییییییییییییییییی کلماتی که خودش هم نمیفهمد اما دارد جیغشان میزند خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت کی آزمایش دادی؟من: همین الان یه ساعت پیش...
بعدازظهر میشود میروم یواش یواش برای دیدن دکترم و اولین تشکیل پرونده ام...اینبار نه برای درمان نازایی برای بارداری.خدایا شکرت چشم و گوش شیطان کور و کر چشم حسود و بخیل دور بیمه خانوم رقیه انشالله...مینشینم منتظر...صدایم میکنند..میروم داخل و برای ویزیت آماده میشوم ..مشکلت چیه خانوم؟دکتر میگوید...میگویم مشکلی ندارم آزمایش بارداری داده ام آوردم تا ببینید..عدد بتا را میبیند مبارکه حامله ای.کی پریود شدی آخرین بار؟27 آبان.مینویسد.پرونده می بندد.میگوید شنبه بعد از تعطیلات برو سونو الان نرو همه رو نگران کنی بگی قلب نداره ساک نداره صبر کنی بهتره...بعد میفرستمت چکاپ.فقط اسیدفولیک رو بخور.گلوکوفاژ رو ادامه بده و قرص تیروئیدت رو هم حتما بخور.چشم میگویم تا هفته بعد بدرود میکنم و میآیم بیرون.ماجرای من و کنجدم هرچند طولانی بود اما کلمات یاری نکردند تا بهتر بنویسم
خووووووووووووش آمدی جان مادر.سینه ام خانه ات.قلبم گهواره ات..قرآن خواندن هایم حافظ ات....