ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

اندراحوالات پدرومادرنازنینم

1392/12/22 13:03
نویسنده : معصومه
1,833 بازدید
اشتراک گذاری

بابای عزیز تر از جانم اونی که بیشتر از همه اون و مادرم رو دوست دارم اومده خونمون اون مریضه....

 

 

نگ کلیه داره و قراره دکترا با لیزر براش درمان کنن...پیر شدن هردوتاشون معلومه غمه غربت پیرشون کرده و درد نازایی من کمرشون رو تا کرده و خیلی اتفاقا میفته که ناراحتشون میکنه اما اونا دل نازک و بدن رنجور دارن که تحمل غصه ندارن و من با تمومه وجودم سعی دارم بهشون خوش بگذره.اما نکته اصلی اینه بابام بعد از اسکن قلب که انجام داد گفتن یکی از رگهاش رگهای قلبه نازنینش که گره خورده به قلب من گرفتگی داره و باید آنژیو بشه و همینجا که شنیدم شکستم   پیر شدم   نابود شدم و مامانم که با اون سن کمش کمرش زیر عمل هیستروکتومی خم شد و غرورش رو از دست دادچون روح لطیفی داره و من با تمومه درد اینا میمیرم و زنده میشم اما تمومه توان اینه که از دوستای خوب و مومن و خدایی خودم بخوام که برای من و خونوادم دعا کنن و مخصوصا برای پدر و مادرم....................................................

فردا میریم برای شکستن سنگ کلیه و میرن تا ان شالله چند هفته بعد برگردن برای آنژیو ولی من به خدا معتقدم میدونم بابام میره و معجزه میشه و رگ هاش به خودی خود باز میشن و عمل نمیشه....................

و مادرم سایه اش همیشه روسرمون میمونه.خدایا من نه بخیلم نه ناتوانم نه هیچ چیز دیگری نمیگویم این چه سرنوشتی است که برایم رقم میزنی من فقط میگویم اگر امکان دارد تقدیر من و دوستانم و خانواده ام را به خیر تغییر بده و صبر آنچه را که باید اتفاق بیفتد به ما عطا کنومن اعتقاد دارم میشنوی و من را دوست داری به خاطر همین با تو سخن میگویم

خدایا غم داشتن دلگیره اما غمه نداشتن عزیزان دلگیرتره خدایا خونواده و دوستان و نی نی هاشونو به تو میسپارم حافظشون باش و از عمره منه ناچیز کم کن و به عمر عزیزانم اضافه کن آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیـــــــــــن                    روز پنجشنبه ساعت 11 رسیدن و من هم با یه چایی دارچین داغ ازشون پذیرایی کردم راه طولانی اومده بودن و من منتظرشون بودم بی صبرانه .برای نهار غذای مورد علاقه مامانمو درست کردم قورمه سبزی با سالاد شیرازی.کلی سوغاتی آوردن برام از انار و به و ازگیل و گردون و فندوق و کدو و گوشت قربونی خودشون و دایی هام و رب و ترش انار و عسل و برنج شمال و کلی وسایل دیگه همه برام عزیز و گرامی بودن و قابل ستایش و احترام.و روی چشمم جا داشتن.و عزیزتر هم لباسی بود که داداشم با خانومش سوغاتی از مشهد برام آوردن.که احتمالا عکس هاییی از این سوغاتی ها بذارم توی ادامه مطلب.شب پنجشنبه حسابی از دل و جیگر قربونی بابجون اینا کباب گرفتیم و با مقداری و سیب زمینی کنارش.برای صبحونه هم کله پاچه آماده کردیم و بعد از اون کلی بگو بخند و رفتن خونه خاله برای نهار که حسابی زحمت کشیده بود و یه غذای کاملا شمالی پخته بود فسنجون  وزیتون و ترشی و سبزی خوردی و اشبیل ماهی و شوری و ...که خیلیش یادم رفته از همینجا میگم خاله جوووووووووون دوستت دارم و عاشق تو و بچه های نازتم.دخترخاله زهراجون میبوسمت.شب که برگشتیم یکم گشت زدیم و ما تصمیم داشتیم بعد از پیمانی شدن همسرم و یه مساذل دیگه خونی بریزیم که الان موقعیت مهیا نبود تا بابام اینا گوسفند بخرن بیارن چون ماشین جا نداشت و نمیشد تقریبا دو تن وسایل آورده بودن برام از زیتون و روغن و غیره خلاصه عصری بابا و شوهر خاله عزیزم رفتن یه علی الحساب یه مرغ کوچولو خریدن و توی حیاط ما سر بریدن و دستی به خونش زدیم.شبش سوپ درست کردم چون بابا و مامان شب غذای روغنی و پرنمک نمیخورن.برای صبح بابا و مامان رفتن تا اسکن کلیه بگیرن و من هم با گوشت همون مرغ محلی یه استامبولی درست کردم که بیا و بگو با زیتون پرورده جاتووووووووووووون سبز.بعد از خوردن نهار تصمیم گرفتیم بریم چرخی بزنیم بیاییم تقریبا دو ساعت یه چرخ سه نفری بدون همسری زدیم و برگشتیم و من مجبور شدم بعد از صرف آش رشته ای که باباجون خرید و آوردیم خونه فقط املت بذارم برای شام اما فردا نهار جبران میکنم به امید خدا گوش شیطان کر آلهی آمین.این مختصری بود از احوالات جند روزم ایشاللله میام ادامه میدمو عکس میذارم الان ساعت 12 و نیم شبه که مینویسم بابا و مامان و همسری خسته بودن خوابیدن و من تنها نشستم و اومدم بگم بیوفا نیستما دوستتون دارم.                                                                    این داستان ادامه دارد

 

 

 بعدا نوشت 1:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::ک

پدر عزیزم امروز سنگ کلیه اش رو لیزر کردن و نیاز به جراحی نبود خداروشکر از دعاهای خیرتون در حق خودم و خونوادم سپاسگذارم

 

 غربت در زد در رو باز نکردم یک هفته در زد و من خودمو زدم به

بی خیالی و نگاشم نکردم پاورچین پاورچین اومد اومد و خاطراتمو ازم

گرفت و منو داغون کرد من قدر لحظه هامو میدونم و این یه هفته رو

پرستیدم پدرومادرمو نفس کشیدم و بو کردم از تمومه توانم مایه

گذاشتم همه کارارو خودم کردم سعی کردم نذارم به سیاه و سفید

دست بزنن پذیرایی کردم اینترنت و تلفن رو بوسیدم و گذاشتم کنار

اما عذاب وجدان دارم شاید این تمومه توانم نبود و میشد دوباره بیشتر

سعی کرد اما خدایا شکرت که اجازه دادی این روزهای کوتاه و خواب

گونه رو تجربه کنم.خدایا سپاسگزارم که شد پدرمو و مادرمو بپرستم و

دورشون بچرخم و ببوسم و بپزم و بشورم و احترام بذارم خدایا کمک کن

از من راضی باشن من چیزی ندارم پیشکش کنم اما از وجودم مایه

میذارم و گذاشتم توانم همین بود خدایا توانمو بیشتر کن سعی کردم

تمومه غذاهایی که خوب بود رو درست کنم از قبیل فسنجون و زرشک

پلو با مرغ و خورشت ترش واش شمالی و جوجه کباب و قورمه سبزی

و سالاد الویه و سوپ و ماکارونی و کتلت و غیره و از لحاظ احترامی سعی کردم کم نذارم 

خدایا برای فرصت هایی که دادی سپاسگزارم شاید اگر نزدیک بودم بهشون دیگه لیاقت پذیرایی رو نداشتم و میومدن و دو سه ساعته برمیگشتن این فرصت بزرگی بود خدایا شکرت

ماشالله الله احسن الخالقین......................................................

 

الهی گوش و چشم شیطان و حسود نسبت به زندگی دوستانم و خانواده ام کر و کور......

 

 

پسندها (1)

نظرات (35)

عشق مامان و بابا
28 مهر 92 12:03
سلام چشمت روشن مامان و بابات اومدن ولی چرا نوشته هات اینجوری شدن؟ نمیدونم برای همه اینجوریه یا فقط من.....................
مادر منتظر
28 مهر 92 14:04
سلاممممممممممممممممممم دوست خوب و مهربونم معصومه جون خوبی عزیزم. از دیدن پست جدیدت کلی ذوق زده شدما چه خوب که حال و احوال این چند روزت رو نوشتی گلم. نگران نباش , انشاالله که خیره و جای نگرانی نیست . انشاالله که گرفتگی رگ قلب پدرت هم چیز مهمی نباشه و همونطور که گفتی اصلا نیازی هم به آنژیو نشه . نگران نباش , خدا بزرگه . واقعا دیدن درد کشیدن بابا و مامانها برای بچه ها خیلی سخت و دردناکه ولی خدا بزرگه و انشاالله هر دوی این برگوارا رو خدا عنایت خاص در حقشون بکنه و خیلی زود سلامتی کاملشون رو به دست بیارن تا دل تو دوست گلم هم شاد بشه. خدا سایه پدر و مادرت رو روی سرت نگه داره که واقعا هر کدومشون نعمتین. من که پدر ندارم میدونم نبود پدر یعنی نبود پشتیبان برای زندگی. واییییییییییییییییی چقدر سوغاتیهای خوشمزه ای. خوش به حالت دختر. جای من که حسابی خالی بوده . اگه تهران بودم یه سری این روزا حتما به خونتون میزدما واقعا چقدر این پدر و مادرا مهربونن , وقتی میانا دوست دارن کل دنیارو برای آدم بیارن. من مامانم با اون کمر درد و پادردش وقتی میاد اونقدر با خودش خوراکی برام میاره که خجالت زده میشم , حتی شیرینی هم میخره میاره , میگم مادر من چرا زحمت میکشی مگه اینجا شیرینی نیست آخه. خوش به حالت گلممممممممممم . حسابی خوش گذشته ها با این خوراکیهای خوشمزه . عکس سوغاتی مشهد رو برامون بزار حتما . سوغاتی مشهد یه چیز دیگست. راستی منم داداشم داره امروز میاد خونمون, البته فردا میره و قط همین امروز رو پیش ماست. الان دارم ناهار درست میکنم براش تا بیاد . هنوز نرسیده . مراقب خودت باش. حسابی از مهمونا پذیرایی کن. منم سوغاتییییییییییییییییییییی میخواممممممممممممممممممممممم چه دختر پر رویی هستما مراقب خودت باش معصومه جون خوبم
مامان آوا
28 مهر 92 14:18
سلام معصومه جونم خوبی؟ انشالله بلا دوره و پدر ومادر نازنینت هرچه زودتر به خوشی وسلامتی برگردن به دیارشون دلم حسابی برات تنگ شده از بابا . مامانی واسمون خبر بده
مامان آوا
28 مهر 92 14:21
نوششششششششش جونت خوش بحالت اینقد سوغاتی گرفتی قرار شد رژیم بگیری ها میخوام 1ماه دیکه بگی 5کیلو کم کردما!!!!! قربونت بشم اشکال نداره اول این سوغاتی هارو بخور بعد رژیم بگیر
مامان بردیا شیطون
28 مهر 92 17:25
ایشالا خیلی زود خوب میشن..... ناراحت نباش......... پدر و مادرالماس های گرانقدری هستن که باید قدرشون رو دونست ایشالا سایه همه پدر و مادرها روی سر بچه ها بمونه..... تو با وفایی عزیزم..... تا جایی که میتونی کاری کن بهشون خوش بگذره.... سلام برسون
مامان بردیا شیطون
28 مهر 92 17:25
...........|""""""""""""""" " """"""""|\|_ ...........|..........*____* ........|||"|""\___ ...........|________________ _ |||_|___|) ...........!(@)'(@)""""**!(@ )(@)***!(@)'' به اندازه یه کامیون وبلاگمو با مطالب جدید آپ کردم - بدو بیا
مامان بردیا
28 مهر 92 20:29
سلام گلم.چشمت روشن.چقد برای باباتون ناراحت شدم.ایشالا معجزه ای که میگی اتفاق میفته.خبرهای خوب در راهه...
مامان بردیا
28 مهر 92 20:30
این سوغاتی ها که گفتی همه بوی دیارمنو داشت...مامان و بابات از کجا میان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان بردیا
28 مهر 92 20:31
دستشون درد نکنه...امیدوارم این روزا حسابی بهت خوش بگذرهه.قدر پدرو مادرت رو بدون.ادم وقتی دوره میفهمه پدرومادر یعنی چی
مامان آوا
29 مهر 92 13:39
سلام خانوم گل خسته نباشی انشالله همیشه مهمون داشته باشی وسرت شلوغ پلوغ باشه چه خبر؟ مامان و بابا چطورن؟باباجون مهربونت در چه وضعیه؟خوبه حالش؟منم سنگ کلیه داشتم ومیدونم چه زجری میکشه ولی من با ورزش افتاد حتما سنگ باباجونت خیلی بزرگه آره؟ انشالله که بلاش دوره سلام منو به بابای مهربون ومامان گلت به زباون شیرین گلیکی برشون قربون دوست گلم بشم به امید دیدار دوست خوبم
ارلا
29 مهر 92 21:45
نام علی : عدالت --- راه علی : سعادت --- عشق علی : شهادت --- ذكر علی : عبادت -- عید علی : مبارك
ندا
30 مهر 92 10:50
ایشالله خدا پدر و مادرتو برات نگه داره و با دعاهای اونا یه نی نی خوشگل به دنیا بیاری آمین
مامان یاسمن و محمد پارسا
30 مهر 92 11:40
خدا را شکر که حال بابای بهتره خدا پدر و مادر عزیز و براتون نگه داره
مامان بردیا شیطون
30 مهر 92 11:45
خدا رو شکر......................... ******************** دوست حقیقی کسی است که تورا در خطاهایت تنها نگذارد زیرا هنگامی که حق با توست، تقریبا همه طرفدارت هستند.
مامان حنانه زهرا
1 آبان 92 6:19
سلام معصومه جون .کلی حالم گرفته شد .قلبم شروع کرد تپیدن آخه بابای منم یه روز قلبش مشکل پیداکرد وخداروشکر که توبینارستان بود وبعدم آنژیوشده...بره اون روزا برنگرده ایشالله خداروشکر که که باباییت بهتره.طفلی بابای منم واسه کلیش هم جراحی شده هم سنگ شکنی کرده چندین بار .یادش میفتم اتیش میگیرم.الهی دردوبلاش توجونم. مواظب خودت ومامان وبابات باش عزیزم
مامان آوا
1 آبان 92 14:25
سسسسسسسسسسسسسلام خوبی عزیزم گجایی بابا دلم واست تنگ شده
مامان بردیا شیطون
1 آبان 92 15:32
دلمون واست تنگ شده عزیزم.... در هر حال که هستی امیدوارم خوب وخوش باشی.....
مادر منتظر
1 آبان 92 16:28
سلام معصومه جون مهربونم حالت خوبه عزیزم؟ مامان و بابا هستن یا رفتن خانومی؟ انشاالله که حال همتون خوب باشه و پدر و مادرت همیشه سالم و سلامت کنارت باشن. خداروشکر که نیازی به جراحی نبوده عزیزم. عزیزم من چند روزی کمی بیحال و مریض بودم . اگه کمتر بهت سر زدم یه وقت ناراحت نشی خانومی. البته نگران نشو چیز مهمی نیست. فقط دکتر گفته باید کمی استراحتم رو بیشتر کنم . چند روزی خیلی روی پا بودم خسته شده بودم حسابی. خودت چطوری؟ عید غدیر رو هم بهت تبریک میگم دوست خوب و مهربونم مراقب خودت باشیااااااااااااااااااا
مامان بردیا
2 آبان 92 15:53
به خاطر بابای خوبت خوشحالم.ایشالا همیشه سلامت باشن
مامان بردیا
2 آبان 92 15:54
خوبی خانوومی؟ممنون که بهم سر میزنی.یه کم سرم شلوغه.آخه من سیدم و این روزا مهمون زیاد دارم...شرمنده که دیر بهت سر میزنم
مادر منتظر
2 آبان 92 16:09
سلام معصومه جون مهربون چطوری دوست خوب و گلم؟ حسابی کم پیدا شدیا عزیزم. دلمون واست تنگ شده. امیدوارم که هر جا هستی در کنار عزیزانت روزهای خوبی رو سپری کنی خانومی. هر وقت اومدی اینجا به ما هم سری بزن و از احوالاتت خبری بده عزیزم. مراقب خودت باش عزیزم. عزیزم عید غدیر رو هم بهت تبریک میگم .
مامان بردیا شیطون
2 آبان 92 19:38
عیدتون مبارک
ندا
3 آبان 92 2:09
آفرین به تو دختر مهربون. خدا پاداشت رو که یه کوچولوی نازه به زودی زود بهت میده بهت قول میدم
بهاره د
3 آبان 92 2:38
این روزها دلم تنگه خیلی
مامان شیرین
3 آبان 92 7:40
سلام معصومه جان خوش بحالت که مامان بابای خوبی داری و بهت سر میزنن ایشالله به همتون خوش بگذره روزای خوبی داشته باشی خدا حافظ
مامان یاسمن و محمد پارسا
3 آبان 92 7:53
فدای دل پر مهر و مهربونت معصومه جونم
بهار مامانه برسام
3 آبان 92 14:35
گل نازم سلام الهی فدات شم نمیدونی چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم فکر میکردم ما رو دیگه فراموش کردی ولی خدای من شاهده دیروز مدام یادت بودم و به برسامم گفتم حتما برات دعا کنه تا انشاالله خدا بهت یه عیدی ویژه بده گل نازم الهی فدات شم که ما رو هنوز از یاد نبردی منکه همیشه به یادت هستم و برات فقط و فقط از خدا خواستم حاجتت رو بهت بده گل نازم باز هم ممنون نمیدونی چقدر خوشحال شدم کامنتت رو دیدم خیلی دوستت دارم گل نازم و از خدا میخوام به وسعت دل پاکت بهت خیر و برکت بده و انشاالله خیلی زود خبر مادر شدنت رو بشنویم گل نازم مواظب خودت باش به خدا میسپارمت
کنجد مامان
3 آبان 92 16:12
عزیزم کجایی نیستی.دلم واست تنگولیده
مامان آوا
3 آبان 92 21:09
سلام خانوم گلم خوبی؟ چه خبر ببخش من اون موقع توی نت نبودم پیج نی نی وبلاگ رو پایین کشیدم تا شوشو به کاراش برسه خوبی عزیزم؟مهمانا رفتن بسلامتی؟انشالله به زودی زود دوباره بیان پیشت تنهایی و غربت واقعا سخته انشالله بزودی توهم با یه نی نی ناز تنهاییت پر بشه انشالله اونقد وقتت رو بگیره که وقت سرخاروندن نداشته باشی نازنینم
مادر منتظر
3 آبان 92 21:43
سلام معصومه جان مهربون خوبی گلم؟ خدارو شکر که قدر پدر و مادر و و قدر روزهای با هم بودنتون رو میدونی خانومی. واقعا این روزها دست نیافتنیه و باید قدرشون رو دونست. دستت درد نکنه و خسته نباشی عزیزم. واقعا خیلی خوب پذیرایی کردی و سنگ تموم گذاشتی گرچه پدر و مادرها انتظاری از بچه ها جز محبت و احترام و روی خوش دیدن و از همه مهمتر دیدن خوشبختی اونها و دیدن گل لبخند روی لبهاشون ندارن . دست گلت ددر نکنه عزیزم. منم این چند روزه مهمون دارم خانومی. البته من مثل شما لیاقت این سنگ تموم گذاشتن رو ندارم و بیشتر مادر و خواهرم از من پرستاری میکنن ولی خیلی خوشحالم پیشم هستن. من و فاطمه جونی هم خوبیم گلم. ممنون که به ما سر میزنی. مراقب خودت و خوبیهات باش.
مامان گشید
6 آبان 92 20:37
یادم رفت واست خصوصی اش کنم ببخشید لطفاً تایید نکن
رزیتا مادر آرمیتا
7 آبان 92 20:18
سلام عزیز دلم ایشالا همیشه همیجوری خوش و خرم باشی و از زندگی لذت ببری . ببخشید که دیر میآم بهت سر میزنم ، یک جورایی بی حال و حوصله ام ...... ایشالا که بلا از مامان و بابات دور باشه و سالیان سال سایه گرم و مهربونشون البته در کنار همسری رو سرت باشه . دوست دارم و واست آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم .
ارلا
9 آبان 92 20:31
http://upload7.ir/images/32250159126138038465.jpg اینوکه با فلش قرمز نشون دادم حذف کنید
alireza
19 آذر 92 13:42
بغض هایت را برای خودت نگه دار.... گاهی اوقات "سبک" نشوی "سنگین"تری.....
صبا
21 اسفند 92 21:07
سلام رمز نبود اینجا....
معصومه
پاسخ
2781392