صدای پای بی بی
هیس هیس...لطفا.......
همین نززدیکی است میشنوم صدای پای های سه ساله ای نزدیکه من است نزدیک آری از قلبم میآید همین حوالیست شاید به روایتی و به عبارتی بتوان گفت چندمین سالگرد هفتمین شب شهادتش است اما این صدا نزدیکتر است گویی از مطبخ خانه ام میآید عطر رقیه و شاهزاده اصغر ...قربان شهنشاهی بابای شان شوم که خیلی آقاست منه حقیر کجا و ماجرااااااااااااااااااا ها کجا که دوستم میداند خودش هم میداند کدام دوستم میداند و دوستم هم خودش میداند کیست و کدام ماجرا با ارباب را میگویم...ظهر میشود دلم تاپ تاپش شدید میشود انتظارم به سر رسید چهل روز السلام علیک یا اباعبدالله را در زیارت عاشورا خواندم و چهل بار دعای علقمه از اول محرم تا 10 صفر چله گرفتم و دخیل بستم رگ های قلبم را به دامان شاه حسین و سه ساله و شیرخواره اش.پسفردا روز آخر دعاست(یعنی فردا).بلند میشویم و عزم به پا میکنیم و پالتوی رفاقت حسین به تن و در سوز سرمای صفر که سنگین به دل غم میآورد میرویم به سمت خواربارچی محل مان ..کیلویی نخود بده اما مبادا با اخم برداری نخودهایت را بی بی رقیه به اندازه کافی در دشت کربلا ترسیده مبادا قلبش بلرزود از ترس کیلویی هم لوبیای چیتی و عدس و چند بسته رشته بیاور با این رشته ها رشته رشته وجودم را گره بزن به دامان بی بی سه ساله وپیشانی مرا مهر نوکری اش یزن...همسرم مهربان مرد زندگی ام برمیدارد و آرام قدم برمیدارد مبادا شیرخواره از تشنگی بیدار شود با وضو و غسل میروم به خریدش و همسرم هم پاکیزه میآید میرویم تا کشک را هم کیلویی بخریم و بیاوریم تا مبادا برای مهمانان ختم رقیه سالار کشک کم بیاید سبزی را هم آماده میخریم و پیاز پیاز داغ و آرد حلوا و شیره و غیره و هرچه نیاز باشد پولش هم نیست فدای تار موهای سه ساله و گلوی خشکیده شیرخواره...به خانه میآییم همه مواد را پاک میکنم جدا جدا خیس میکنم و به حمام میروم غسل توبه میکنم و غسل تمییزی...آش و حلوای بی بی بدون توبه و تمییزی نمیشود.سبک میشوم دعا میکنم و بیرون می آیم .شب را با دلهره به رختخواب میروم ساعت 1 چای داغ میخورم خوابم مبرد.مسئولیت دارم آن هم عظیم اگر نشود اگر شرمنده شوم اگر خسته شوم اگر حتی یکبار به دلم بیاید این چه کاری بود کردم هرچه رشته ام پنبه میشود..خدایا تو هستی؟خوابم میبرد و میفهمم که هست چرا نباشد مگر میشود برای بهترین اولیاءش نذر کنی خدا یاری ات نکند.؟.هراسان بیدار میشوم چه شد خوابیدم؟این سبکبالی از کجا آمد؟ساعت 6 است و بیدار میشوم آبی به دست و رویم میزنم و ضومیگیرم زیارت عاشورا و دعای علقمه را میخوانم و یا الله یالله یالله یا مجیب دعوٍٍۀ المضطرین یا .....ادامه میدم تا آخر نمازهایم را میخوانم دو رکعت قبل و دورکعت بعد به رسم این یک ماهه .نماز صبحم را میخوانم و ارام میشوم میروم سوی مطبخم.بوی عشق از کجا میآید بوی شور و استجابت مرا در خود غرق کرده و گیج و منگپم و کارکنان فکر میکنم به تمام امورم به تمام زندگی ام راستی این اراده از کجا آمد؟قدم های همسرم که انقدر مشتاق به کمک بود که به هم میپیچید....خدایا حضورت این است؟مرا ببخش....نمیدانستم بخواهی بیایی به زمین و درکنارم نفس بکشی آنی میایی و میروی و هرکار بخواهی میکنی...تمام حبوبات را نفخ گیری میکنم یه دور همه را میجوشانم جدا جدا و از شب قبل خیس کرده ام تا مهمانان بی بی ناراضی نباشند و بعد از نفخ گیری شروع به کار میشوم....دو ساعتی میگذرد.در را میزنند میروم و خالهام را که مهربان است و فداکار و البته جوان با سه نوجوان که در دامن دارد و من میسپارمشان به دامن نوجوان حسین ،علی اکبر (ع) میآید میشود کمک حالم او تنها دارایی من بعد از خدا و همسرم در غربت است...دست به کار میشویم ساعت 2 تیک تاک انتظار می ایستد به کمک همسرم میچینیم پر میکنیم و تزیین میکنیم و داخل سینی ها میچینیم و در به در به خانه همسایه ها میرویم و میدهیم و من خجالت میکشم که میگویند دستتان درد نکند ..من چه کاره ام شما مهمان بی بی هستید.خواستم شب هفت آبرومندانه ای بگیرم برای دردانه بانو و مراسمی برای دل رباب..وووووووواااااای از دل رباب.......زهرا جان ببخش.....
خسته نیستم ظرف ها را هم خاله جان میشورند و میروند بعد از صرف آش و حلوا...من هنوز کار خانه را تمام نکرده میآیم تا پست بگذارم.قلبم دیگر استرس ندارد و تپشش دنیا را خبر نکرده است آرام و سبکبالم نشسته ام و تایپ میکنم بی بی ممنونم که کمکم کردی و با دستان کوچکت یاری رساندی چهل کاسه آش و چهل ظرف حلوا به مقصد برسد به دست صاحبانشان برسد متشکرم بی بی....برای همه ی دوستانم دعا کردم از قلبم زمزمه کردم از نزدیکترین دوستانم همچون فاطمه و مادر فاطمه ی ناز و آوا ها و ماردران مهربانشان و حنانه زهرا و مادرش و لادن و آذین و شروین عزیزم و برخی دیگر دوستان که تا به یاد داشتم تک تک اسم بردم یک دوری هم زدم آش رقیه بانو و شاهزداه اصغر را که اینان نزدیک بودند برایم تا دورترین ها که عروس عمه مادرم بود و سه سالی بود ندیده بودمش و 20 سالی است بچه دار نمیشود همه را یاد کردم بی بی هم بود میشنید نام همه تان را نوشت تا آخر صفر شفاعت بگیرد و کودکانتان را هم بیمه خودش کرد و برای بهار و ثمره و تمام دوستانم که در نت وبلاگ دارند و دامنشان سبز نشده و در آخر هم خوده من ، خاتوووووووووووون خوبی ها قرار است از خدا تا آخر سال اولاد بگیرد و خودش با شاهزاده شفاعت کنند دل بیقرار ما را....
بی بی جان ببخش که با اولم بود و آنچه در ذهن تصور داشتم نشد و اندازه لیاقت شما نبود......
شاهزاده سلام بر شما اینهمه آبی که برای این مراسم استفاده شدن همه قطره قطره اش میگفتند لبیک یا علی اصغر....