ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

.....دخترک چهار ماهه ی من.........

1393/9/7 11:48
نویسنده : معصومه
1,552 بازدید
اشتراک گذاری

1...دخترک چهار ماهه ی منبوسبوسبوس

2...واکسن چهارماهگی

3...گوشی بابام

4...خوردن پفیلا

5...تشکر

 

...حالا تو قدم هایت را میگذاری توی ماه پنجم زندگی ات و عدد پنج به خودش میبالد و افتخار میکند چشمکدخترکی چون تو زیبا و نازدانه که هدیه ی ناز دانه ای دیگر است پنج ماهه میشود....دخترکم کاش بدانی که چقدر دوستتداریم که با هم تا طلوع صبح بالای سرت نشستیم تا تبت را پایین     38  بیاوریم تب تو انگار از جگر من زبانه میکشیدغمگین جان مادر خوب است بدانی که پدرت آنقدر نگرانت بود ساعت یک نصفه شب به دنبال دارویی جز استامینوفن بود تا ناله های مظلومانه ات را قطع کند و با آرامش بخوابیبوس شنیدن صدای تو در خواب که ناله میزدی ما را نگران کرده بود خدا را شکر که 7 صبح به سی و هفت و نیم رسید و 8 صبح سی و شش و نیم شد و ما که شام هم نخورده بودیم سر سفره صبحانه با آرامش نشستیم و چه خوب که بدانی امروز شهادت سه ساله ی کربلا بود و تو همزمان با روز شهادتش واکسنت را زدی و تا صبح برای درد خودت و برای جان دادن بی بی ناله کردی.....جان مادر دوستت داریمبغلبغلبغل

وای که چهر ه ی ناراحت و بی حالت تش به جان ما نهاده بود خدا را شکر که بهتری گلم.........

niniweblog.com        niniweblog.com

من عاشق گوشی بابامم... همش بغلمه یا دارم عکسای خودمو میبینم بابام اینترنت رفتنی من باید زل بزنم به صفحش و وقتی چش بابامو دور دیدم مزه مزه میکنمشزبان   

        

niniweblog.com

 

فک کنم دارم دندون درمیارم همه چی رو میخورم و گاز میگیرم با لثه هام.. مثلا دندون گیر ...جغجغه ها... و هر چیزی که دم دست باشه بعضی وقتا مامانم منو شیر دادنی چرت میزنه من سینه شو در میارم از دهنم و انگشتشو میبرم توی دهنم و بالثه هام گاز میگیرمش و بیدارش میکنم

niniweblog.comیعنی چی مامانم پفیلا بخوره من نه حداقل بده نگاه کنم یعنی مامان نداد من به زور ازش گرفتم با جیغ

خوشمزه

niniweblog.comبابام کارش اینه مامان که خسته بشه حتی ساعت چهار نصفه شب بیدار میشه و منو روی پاش تکون میده و

  

من براش جیغ جیغ میکنم و نمیخوابمزیبا

 

niniweblog.com

niniweblog.com

 

این گل مخصوصا تقدیم آقاجون و مادرجون که بخاطر کار بابا حلیم نذریشون رو انداختن اربعین تا ما باشیم ....و گفتن نباشید نمیشه حلیم بپزیم و مادرجون خیلی ناراحت بود که من و ستیا نرفتیم اونجا تا حالا.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان نجمه سادات
7 آذر 93 17:11
عزیزم الله الله ماشا الله خدا حفظش کنه چه نانازیه
غزل , باباییش
8 آذر 93 12:55
ماشالا مامانی چه نینی گلی نازی داری .... وقتی خونه تنهایی مواظب باش نخوریش
معصومه
پاسخ